سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از شریفترین کردار مرد بزرگوار آن است که از آنچه مى‏داند غفلت نماید . [نهج البلاغه]
روز شمار فاطمیه
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» جعلی بودن نامه چارلی


  
کمتر کسی پیدا می‌شود که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش را نخوانده باشد. نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست می‌چرخد، در مراسم رسمی‌ و نیمه رسمی‌بارها از پشت میکروفون خوانده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خواندن آن به یاد لبخند غمگین چاپلین افتادند که جهانی از معنا در خود داشت. اگر بعد از این همه سال به شما بگویند این نامه جعلی است چه می‌گویید ؟! لابد عصبانی می‌شوید و از سادگی خودتان خنده تان می‌گیرد. حالا اگر بگویند نویسنده واقعی این نامه سی سال است که فریاد می‌زند این نامه را من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمی‌کند چه حالی بهتان دست می‌دهد ؟ فکر می‌کنید واقعیت دارد ؟ خیلی ها مثل شما سی سال است که به فرج الله صبا نویسنده واقعی این نامه همین را می‌گویند : واقعیت ندارد این نامه واقعی است!

فرج الله صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است. او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار می‌آید. ماجرا برمی‌گردد به یک روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر ...

فرج الله صبا اینطور می‌گوید : "سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد. به هر حال می‌خواستیم طبع آزمایی کنیم. این شد که در ستونی، هر هفته، نامه هایی فانتزی به چاپ میرسید. آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن میکرد. بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس ! خب، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همانجا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می‌آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه "فانتزی" از بالای ستون افتاد. همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال"

بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه : "آن را نوار کردند، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند، جلوی دانشگاه آن را میفروختند، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد. بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد. حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !

بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می‌خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی ‌و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد. دروغین؟ اسم این کار را نمی‌شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابحال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما نکته مهم آنست که همه از چارلی چاپلین جز این توقع ندارد یعنی همه آن شخصیت دوست داشتنی را به همین شکل و همین کلام باور دارند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد جواد ممشلی ( پنج شنبه 93/6/6 :: ساعت 7:38 عصر )
»» نامه چارلی به دخترش

این را میدانم و چنان است که گوئی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه ، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است. 

جرالدین ، 

در نقش ستاره باش ، بدرخش ، اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهائی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هشیاری داد.امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالیکه پاهایشان از بینوائی میلرزد و هنرنمائی میکند. من خودم یکی از ایشان بودم. تو مرا درست نمیشناسی. در آن شبهای بسی دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم ، آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین صحنه های لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر ، رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند اما سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند را نیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من بکار نمی آید، از تو حرف بزنم . بدنبال نام تو ، نام من است ، چاپلین. 

جرالدین دخترم ، 

دنیائی که تو در آن زندگی میکنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آئی ، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت ، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. 

به وکیل خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت ، باید یرای آن صورت حساب بفرستی . دخترم ، گاه وبیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد ، مردم را نگاه کن ، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یکبار بگو : « من هم از آنها هستم» . تو واقعاً یکی از آنها هستی و نه بیشتر… 

هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای او را میشکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی ، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که قرنها پیش ، زیباتر ، چالاکتر و مغرورتر از تو هنرنمائی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کننده نور افکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نور افکن کولیها تنها نور ماه است. نگاه کن آیا بهتر از تو هنرنمائی نمیکنند ؟ اعتراف کن دخترم 

همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمائی کند و این را بدان که هرگز در خانواده چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده است که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزائی بگوید. 

دخترم چکی سفید برایت فرستاده ام که هر چه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فقیر گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست ، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این فرزند شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه میرفتند نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان ناستوار ، سقوط میکنند. 

جرالدین دخترم، 

پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تو را بفریبد. آن شب است که این الماس همان ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار ترا بفریبد، آن روز است که بندباز ناشی خواهی بود زیرا بندبازان ناشی همیشه سقوط خواهند کرد. از این رو دل به زر و زیور مبند. بزرگترین الماس جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد. 

اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و براستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را میداند. او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است ، شایسته تر از من است. 

دخترم . هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من ، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. 

جرالدین، 

برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگر میگذارم و با این آخرین پیام ، نامه را پایان می بخشم. 

« انسان باش پاکدل و یکدل، زیرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن ، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.» 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد جواد ممشلی ( پنج شنبه 93/6/6 :: ساعت 7:36 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حرف و عمل
حرف و عمل
حرف و عمل
حرف و عمل
حرف و عمل
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 6
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 11501
» درباره من

روز شمار فاطمیه

» آرشیو مطالب
فروردین 91
اردیبهشت 91
بهمن 92
شهریور 93
تیر 93
اسفند 93
دی 94
آبان 95
تیر 96
مرداد 96

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
روز شمار فاطمیه

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان



» طراح قالب